bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9


دنیا تمرین کرد، جدی شد
شوخی لبخند زد، حقیقت اخم کرد

کلمات بازی کردند، معنا خسته شد
حرف‌ها دویدند، سکوت نشست

روز آمد، شب نرفت
خورشید پنهان شد، ماه بیدار ماند

باد وزید، خاطره‌ها را برد
زمان دوید، گذشته جا ماند

چشم‌ها بسته شدند، دید روشن‌تر شد
گوش‌ها نشنیدند، سکوت گفتنی شد

عقل حساب کرد، دل اشتباه گرفت
احساس دوید، منطق زمین خورد

امید دست تکان داد، ناامیدی نگاه نکرد
لبخند گریست، اشک خندید

راه‌ها پیچیدند، مقصد گم شد
آدم‌ها راه رفتند، سفر درجا زد

حقیقت تمرین کرد، باور نشد
دروغ خندید، مردم باور کردند

کتاب‌ها حرف زدند، گوش‌ها نخواندند
حروف دویدند، معنی جا ماند

آینه نگاه کرد، تصویر تغییر نکرد
سایه‌ها به نور خندیدند، تاریکی جدی شد

آینده آمد، گذشته تعجب کرد
حال ماند، زمان فراموش شد

دنیا در شوخی جدی گرفت
آدم‌ها تمرین کردند، فهمیدند شوخی نبود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9


دیروز طوطی بودم،
امروز انسانم،
فردا شاید یک سایه باشم،
در آفتاب بی‌تفاوتی.

دنیا، تخم‌مرغی است
که هیچ‌وقت نیمرو نمی‌شود.
نانی که بوی گرسنگی می‌دهد،
و آبی که در لیوان آرزوها تبخیر شده است.

آسمان را ورق زدم،
هیچ شعری نداشت،
فقط لکه‌های بارانی
که گریه‌های پنهانش را لو می‌دادند.

گفتم زندگی
یک دایره است،
چرخیدم،
ولی همیشه روی نقطه‌ی اول ایستادم.

دیوارها گوش دارند،
اما دلی ندارند
که بفهمند،
چرا صداها پرواز نمی‌کنند.

ساعتم خواب دیده بود،
که زمان متوقف شده،
اما زنگ خورد
و بیدارم کرد،
تا دوباره دیر برسم
به فردایی که هیچ‌کس ندیده
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
8


شهر در خواب بود،
اما کابوس‌هایش بیدار،
کوچه‌ها شعر نمی‌گفتند،
تنها خط‌های شکسته‌ی سکوت.

گفتم حقیقت،
جوابم را داد،
با دهانی پر از وعده‌هایی
که هیچ‌وقت هضم نشدند.

مردی که سایه‌اش را فروخته،
خودش را چند؟
سکه‌ها در جیبش نبودند،
در چشم‌هایش برق می‌زدند.

دستفروشی که امید می‌فروخت،
با تخفیف اندوه،
خریدم،
ولی گارانتی‌اش رو به پایان بود.

ایستادم کنار ساعت،
اما زمان
از من عبور کرد،
بی‌آنکه حتی سر بچرخاند.

زمین گرد است،
اما کوچه‌های این شهر
به هیچ جا نمی‌رسند،
جز وعده‌هایی که نمی‌مانند.

چرخ فلک می‌چرخد،
سرگیجه‌ی تاریخ،
و ما هنوز ایستاده‌ایم
کنار خاطراتی که از روزگار سقوط کرده‌اند.

اما روزی آفتاب خواهد تابید،
روی دیوارهای خسته،
و سایه‌ها دیگر کالا نخواهند بود،
بلکه ریشه خواهند گرفت.

دستم را به آسمان رساندم،
باران از انگشتانم چکید،
گویی که زمین
چیزی از من برای شکفتن طلب می‌کرد.

گفتم،
زندگی،
همان آب‌نبات تلخ است،
اما اگر جرأت جویدنش را داشته باشی،
طعمی از شیرینی انتظار تو را خواهد کشید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9

در سایه‌ی سبز و خاموش کوه،
صبحی زلال،
میان برگ‌های مهربان،
که دست نوازش بر خاک می‌کشند.

در هوای خنک نسیم،
آرامش می‌رقصد،
و واژه‌ها
چون برگ‌های افتاده بر زمین،
بی‌نیاز از قافیه،
آزاد و رها.
منتظر تو می مانند
روزت در سایه‌ ساردرختان کوهستان،
سرشار از آرامش باد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
8


مردی کفش نو پوشید،
پاهایش درد گرفت،
ایستاد،
چسب زخم خرید،
و زنده ماند.

کسی اتوبوس را از دست داد،
کسی دونات خرید،
کسی ساعتش زنگ نزد،
و جهان،
دست‌هایش را در جیب فرو برد،
لبخندی زد،
و گفت:
«همه‌چیز در جای خودش است.»

این روزها
وقتی آسانسور می‌رود
بدونِ من،
وقتی چراغ‌ها یک‌به‌یک
قرمز می‌شوند،
وقتی کلیدها مثل کودکان بازیگوش
پنهان می‌شوند،
می‌ایستم،
لبخند می‌زنم،
و به بازیِ ظریفِ سرنوشت،
اعتماد می‌کنم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
11


درونش تلاطم دریا بود،
موج‌هایی که ساحل را بی‌تاب می‌کردند،
آسمانی که
به هر فریادش
رعد و برق هدیه می‌داد.

کلماتش،
گدازه‌های اندیشه‌ای که
از دل شب جاری می‌شد،
می‌سوزاند،
می‌تابید،
و هیچ زمستانی
یخ بر آتش دلش نمی‌نشاند.

سقف‌ها کوتاه بودند،
دیوارها بلند،
اما فروغ،
همیشه پنجره‌ای پیدا می‌کرد
که رو به روشنایی باز شود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
6



برگ به درخت گفت:
"وقتی می‌افتم، مرا نگه دار!"
درخت خندید و گفت:
"دستم کوتاه است، ریشه‌ام بند است!"

باد آمد و گفت:
"برگ‌ها، آماده‌ی سفر باشید!"
برگ‌ها رقصیدند،
به امید مقصدی که هیچ‌وقت نمی‌رسید.

آسمان پرسید:
"اگر افتادن حقیقت است، چرا کسی شادی نمی‌کند؟"
زمین جواب داد:
"برگ‌ها افتادند، اما هیچ‌کس صداشان را نشنید."

باران نواخت،
موسیقی جدایی را،
برگ‌ها کف زدند،
اما هیچ تماشاگری نبود.

پاییز ساکت ماند،
درخت‌ها لباس‌شان را درآوردند،
زمستان آمد،
و جشن افتادگان، بدون مهمان به پایان رسید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9


پدرم می‌گفت:
"خاطرات را نگه دار!"
اما خودش، خاطراتش را گم کرد.

دیروز پرسید:
"اسم تو چه بود؟"
گفتم: "بابا، من پسرت هستم!"
خندید، اما چشم‌هایش چیزی نگفت.

عینکش را برداشت،
دنیا را تار دید،
پرسید: "چرا روزها این‌قدر کوتاه شده‌اند؟"
گفتم: "شاید چون تو بلند نیستی، بابا!"

پدرم در عکس‌ها هنوز جوان است،
اما روی صندلی‌اش،
سال‌ها نشسته‌اند.

پدرم گفت:
"هرگز پیر نمی‌شوم!"
اما عصایش، نظر دیگری داشت.

در سکوت زمستان،
یادداشت کوچکی پیدا شد:
"من پدر بودم، اما هیچ‌کس، پدری‌ام را جشن نگرفت.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
5


مرگ آمد، با کفش‌های غبارآلود،
گفتم: خوش آمدی، اگر راه برگشتی نداری...

نشست، پا روی پا انداخت،
مثل خاطراتی که هیچ‌وقت نمی‌گذارند بروی...

چای ریختم، جرعه‌ای خورد،
گفت: تلخ است...
لبخند زدم، گفتم: مثل رفتن‌ها...

سکوت کرد،
شبیه تمام حرف‌هایی که هیچ‌وقت نگفتم...

در قاب عکس، مادرم هنوز دست تکان می‌داد،
بی‌خبر از این‌که پدر، پشت تصویر، جا مانده بود...

مرگ خندید،
دندان‌هایش سفیدتر از صلح بود،
تلخ‌تر از وعده‌های شیرین...

کفش‌هایش را درآورد،
گفت: آمده‌ام بمانم…
نگاهم کرد،
مثل کسی که آخرین چراغ را خاموش کرده باشد…

پاییز پشت پنجره مشت می‌زد،
مرگ دست تکان داد،
گفت: جایی برای بهار نیست…

نفسی کشید،
عمیق‌تر از تمام آه‌های شبانه‌ی مادر…

خندیدم،
گفتم: می‌دانی؟ زندگی همیشه دیر می‌رسد…
مرگ سری تکان داد،
گفت: مثل من…

پاییز آمد،
آخرین برگ افتاد،
مرگ پلک زد،
چراغ خاموش شد…
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2


عشق،
سایه‌ای بر دیوار است،
نقشی که باران می‌برد،
آغوشی که باد از یاد می‌برد.

می‌خندی و می‌دانم،
این تلخندت،
مانند سکه‌ای در آب،
زنگار می‌گیرد و گم می‌شود.

کلماتم را به باد سپردم،
تا شاید،
در گوشه‌ای از خیابان،
آواز تو را بوزد.

و عشق، مثل برفاب،
در کف دست می‌ماسد،
در آفتاب نگاهی که
دیگر به خانه برنمی‌گردد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2


عشق آمد، با چمدانی از غبار،
خندید و گفت: "رفتن هم بخشی از روزگار."

دست‌هایش بوی سفر می‌داد،
چشم‌هایش شبیه رؤیایی در شیشه‌های خیس.

گفتم: "بمان، هنوز چای داغ است."
لبخند زد، اما رفتن در نگاهش ریشه داشت.

چند خیابان، چند فصل، چند آه،
نامش را از لبان کوچه‌ها چیدم.

هر شب، صدای قدم‌هایش روی سنگفرش،
مثل موسیقی‌ای که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.

تنهایی، خیابان را در آغوش می‌کشید،
و من به یاد می‌آوردم که عشق، همیشه ناتمام است.

دستم را به سویش دراز کردم،
باد آمد و پرنده‌ی نامم را برد.

تلخند زد،
مثل آخرین شوخی دنیا با آدمی که انتظار می‌کشد.

به من گفت: "فراموشی، نوعی آزادی‌ست."
گفتم: "و عشق، قفلی که هیچ کلیدی ندارد."

رفت،
مثل بادی که بوی دریا را می‌برد،
مثل شعری که هیچ‌وقت نوشته نمی‌شود.

و من ماندم،
با کلماتی که مثل سایه از دیوار افتاده بودند،
با خاطراتی که مثل غبار روی آینه نشسته بودند.

عشق بازیِ بی‌برگشت بود،
و من،
آخرین بازنده‌ی این قمار.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2



دودوتا می‌شود پنج،
اگر عشق باشد، اگر باد کمی شوخی کند.

تصمیم‌هایم را در باد گذاشتم،
چرخید، پچ‌پچ کرد، گفت: "بیهوده‌ست، خودت را نباز."

تخمین زدم که خوشبختی همینجاست،
اما معادلاتم همیشه شک داشتند.

در صف دنیا ایستادم،
یکی گفت: "عقل باشد، دل نباشد."
لبخند زدم، تلخند زدم، رفت.

اراده را به جنگ شانس فرستادم،
شانس خندید، گفت: "تو ساده‌ای، دنیا را نمی‌شناسی."

با دست‌هایم رویا ساختم،
سقوط کرد، مثل آسمانی که قولش را فراموش کند.

پرسیدم: "کجا غلط حساب کردم؟"
پاسخی نیامد، فقط سکوت، فقط سایه‌ای از احتمالات.

عشق آمد، فرمول نداشت،
زندگی پیچ خورد، بی منطق و بی پایان.

حساب کردم، پیش‌بینی کردم، همه را نوشتم،
اما زندگی همیشه حوصله‌ی بازی دارد.

و من ماندم،
میان جاده‌ای که نمی‌گوید کجا می‌برد،
با معادلاتی که همیشه کم دارند،
با تلخندی که انتهای هر جواب است.
مریم زنگنه
1403/07/11
158

میگویم نظرت چیست چای دارچین بریزیم و کنار پنجره باران خورده آرامش شب را به تماشا بنشینیم؟

پولکی چشمانت را بیاور
مبادا به موشک باران فکر کنی!
شاید اصلا فردایی وجود نداشت
شاید پسر منو تو اصلا کودک جنگ نشد

تو فقط به فکر سلامتی خودت باش، و برای همگان آرزوی سلامتی کن🙏💚

-مریم زنگنه

#جنگ
koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
155

 

تو را ای بامداد؛

 بالا بزن دستی !

دخالت کن،

ببخشاید مرا،

 خنیاگر هستی !

غلط کردم، اگر آن شب ندیدم

روی ماهت،

 پای آن  مهتاب !

غلط کردم، اگرپای علفها را، نبوییدم، نبوسیدم !

اگر این آسمان را، ساده می دیدم !

اگر پرواز را پروانه می دیدم !

اگر احساس دریا بودی و

 من آب می دیدم !

 

بگو  شرمنده از هراشتباهم

 تاکه برتابد !

تمنایی ! که تاب آرد؛

 شوم آنی، که او خواهد !

خدا داند،

 که بیزارم ز، دنیایی

 که می خواهد سلامی؛

یا دهی، دستی به انسانی !

خدا داند،

 نمی خواهم دگر یاری،

که یاد از ما کند شبهای تنهایی !

 

بگو در، دار آدم،

آشنایی نیست؛

دل درمانده را،

 حاشا، دوایی نیست !

بگو بشکن

 سکوت رازدارت را !

هویدا کن  به این درمانده،

 دادت را !

بمیرد ناسپاست، باورت دارم !

تو را من، بی نهایت دوست می دارم !

بگو پر،

تا که پر گیرم ، ز پروازت !

بگو دل،

تاکه گردم پای دلدارت !

ولی باورکن

این تقدیر را دیگر نمی خواهم !

دگر  تحقیر و تنهایی آدم  را نمی تابم !

 

تو دانی که، چه تنهایم؛

 خدایا،  برنمی تابی !

نمی دانم چه می گویم؟!

مرا دیگر نمی خواهی !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
134

 

کلمه ها زنده اند ؛

روح و شخصیت دارند!

کلمات غمزه های مسافران اغواگرند!

حسود و فریبکارند !

مثل ابلیس، احساس را به بازی می گیرند!

درک و فهم را ، به بازی می گیرند!

  فکر می کنند؛ حتی نقشه می کشند!

درختان، کوهساران و ستارگان

به کلمه ها،  اعتماد نمی کنند!

هرگز با آنها، حرف نمی زنند!

نیک می دانندکه

 حرفها گزافه گویند !

فقط لاف زده اند که

 خدا را تعریف کرده اند !

به باور آنها، هر واژه ای ، تنها

 شان خدا را پایین آورده است !

خدا  را ، در اشکال و نشانه ها می توان یافت !

درون شمایل رنگین کمانی بی همتا !

از زبان داستانی که  حرف نداشته باشد!

خدا را نمی توان نوشت، می توان خواند !

خدا ، در ابتدای بامداد،

هنگام رفتن آخرین ستاره،

میان روشنایی روز، خواندنی ست؟!

خدا در رخساره ی خورشید،

این دختر باکره ی قدیس ، خواندنی ست!

خدا در میان ستارگانی،

 که همچون حواریون،

گرداگرد زمین گرد آمده اند،

خواندنی ست!

مخلوقاتی مبهوت خواندن یکتای خالق !

دیگرجایی نمی ماند برای

چند واژه ی سیاه کار  بی ارزش،

که از اندیشه ی سیاه انسانی به وجود آمده! 

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
121

 

ای عروس آسمان های خدا !

مادر مینوی انسان ها !

در، سرشت تو ، چه هست

که خدا، جان مرا، از آن ساخت ؟!

از تن خاکی تو، کاخی ساخت !

از کیای تو، به سر، تاجی ساخت!

آبراه رگ تو، روح نبات !

پای هربوسه ی تو، آب حیات !

رویش ات، مایه ی خوشحالی ماست

شعرهایت سبب شادی ماست !

هست کردی همه ی هستی ما

سیر کردی هوس و مستی ما

خار دردی نرود بر دیده !

کی کسی از دل تو، بد دیده ؟!

لیک هرکس، ز هوس، اشک تو ریخت !

عالمی، عقده ی دل، پای تو ریخت !

 

تن تب دار تو، بی تابم کرد !

رخ زخمی تو، بی خوابم کرد !

 

زیر نوزاد تو، خون خوابیده !

چرخ، نامرد، چو ما، کم دیده!

کاش آن کس که به ما، جانی داد؛

غیرت و معرفتی هم می داد !

لیک اکنون، دل من هم تنهاست !

دیده  از خون تن تو، دریاست !

کاش این کودک لوس خودسر

خالی از گول و گلایه می شد !

چشم خورشید و ستاره می شد !

تای خورشید، زمین را می دید !

ذره ای، پای خدا می فهمید !

ای عروس آسمان های خدا !

می ستایم بردباری تو را !

گرچه می دانی گرگ،

شامگه پاره کند بره ی آرام تو را !

اعتباری به وفای ما نیست !

غیرت و معرفتی، در خور تو، در ما نیست !

koorosh behzad
1400/05/07
187

 

عشق تعریفی دارد به تعداد آدمها!

گفته اند آغازش خودفریفتن است و

 پایانش، فریب دادن!

با نگاهی به خانه می آید و

با نگاه دیگری از خانه می رود!

با هزار بازی ، آرزو می شود تا آرزوهای تو برباد دهد!

با هزار سلام ، بربام اشیاق می نشیند تا رسوایت کند!

عشق، سرشار از خود خواستن و تردیدها ست

تا از شکوفا شدن، بیزارت کند!

مانند خوراک کله پاچه، نمایش غریزه و نیاز است،

یا فیلسوفی ست که عاشقی را از خود می راند!

یا توهمات توهین آمیز شهوترانی که

که با خوابیدن لذت ها به خواب می رود!

کلماتی اغواگر که

 در گوش های ساده لوحی، ترانه می خواند !

القصه!

 آدمی عشق را آنگونه که نیاز دارد

نقاشی کرده است،

آمیزه ای از  نیاز و سیاست و جسارت!

نمایش تلاش و دیوانگی و خودخواهی!

اما عشق برای ابد دروغ یا بی فروغ نیست

برای ابد ناچیز یا هرجایی نیست!

اگر چه برای لحظه هایی نادر،

اگر چه برای انسان هایی به تعداد انگشتان دست؛

عشق رویایی ست برای دریا شدن!

پروازی ست برای خدا شدن !

اشعاری است بی روایت و بی ادعا،

عشق شکل روشنایی ست که

هر آدمی را در خود جا می دهد!

شکل آینه که شما را زیباتر از

 آنچه باشید نشان می دهد!

شکل آب، که سینه ی سنگها را

با زیباترین عبارت ها می پوشاند،

برای آب عاشق، اهمیت ندارد سنگ پاره باشی یا اورست!

انگار تنها فرشته ها می دانند که عاشقی، چه دنیایی دارد!

انگار تنها خدا به دور از نیاز ؛ 

به احترام عشق، عاشق می شود!

تنها او دوست داشتن را با ارزش ها بی ارزش نمی کند!

تنها او؛ خاموش و بی ادعا عاشق می شود!

به همان دلیل ؛ خدا را

تنهاترین عاشق دنیا خوانده اند!

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
139

 

ایران من، آن چناری،

که باهرآهنگ تبر، تناورترست!

ایران من، آن جنگلی،

 که از تندبادی آشوبناک، تواناتر ست!

ایران من، آن سروهای بی سامان،

 که از آهنگ تبارش، سالارتر ست!

آن لاله زاری که زیر خاکروبه های

 بیدادگر خاموشان، فریادتر است!

آن ویرانه خاکی، که بر روی

 تله های خاکستر ، آبادتر است!

احساس آسمانی، که از دیوار

و  تباهی و بیداد،   بیدارتر است!

سینه هایی راهوار و راهگشا؛ زیر

رگبار  خونبار زمانه های مایوس!

شگفتا که در پشت شبی دراز،

به درازای پنج هزار سال؛

هنوز در کوچه هایش، این ترانه خوانده می شود:

ایران زادگاه ما نیست،

هویت ماست بر روی زمین !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
263

 

باورت نیست ،

تو ای دایه زمین!

باورت نیست،

تو ای خاک برین!

گر ز همراهی تو،

رام نمی شد دل من!

گرتو، همراز  نبودی،

به شب خلوت من!

            

گرتو، دمساز نبودی،

 به دم ناسازم،

زیرتاب و تب(ی) تنهایی خود، می مردم !

                         

مرگ(ی) من باد،

 اگر می دیدم،

دست گرمی،

 که براو زاده شدم،

زیر بدخواهی کس خوار شود!

گرکسی بغض تو را زنده کند،

یاکسی روی تو را رنج دهد،

 تاب مخواه !

 

مادرخاکی من!

سرپیمان(ی) پسین روز،،  بمان!

می روم درسفر یاد(ی)زمان،

لیک با دهر،بمان!!!

منم آن، اشک ترک خورده؛

که خندیده به مرگ !

باری ای ماه؛ هراس،

ازپس(ی) مرگی دارم،

 که بیاید نم تو!

 

ماهم،، ای مادر(ی) جان !

ای برین،، جای جهان !

گرنبالم به تو و هرنفست،،،، می میرم !

گر نبوسم لب هرگوشه ی تو،،، مدیونم!

دارم از عرش خدا،

 یک، خواهش !

که بماند باتو،

تاجهانی برپاست !

 

بدن سرد مرا، در برکش

که زگرمای تو گیرد آرام !

 

افتخارم همه آن است،

پری زاده ی دهر !

که در آغوش تو جا می گیرم !

زندگی ،

  بهتر از این،،

زیرتاب(ی) بدنت، می میرم !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
150

        

های ابری که از اینجا گذری !

های ،،، ای غربتی هرجایی !

                  از چه سرماست که فریاد زنی؟!

                ازچه باری ست چنین بی تابی؟!

 

                همچو تقدیرمن از درد ، پری ؟!

یا ،،ازآن  روی سیه ، بیزاری؟!

 

چشم تو، خیس تر از تر شده است!

     شاید این حال تو از  من شده است !

 

 

     شهرمن ، جای هزاران درد است !

سینه ی کودک شهرم سرداست

     مادر خانه،،  ندارد مردی!!

                     مردها،،، پرشده از نامردی!!

 

ازچه روی است که ما ،  این شده ایم؟!

خسته از هم ،،، همه، تنها شده ایم؟!

 

        پای هرکوچه، هزار آدم کور،

چشم ها شان، تهی از شادی و شور !

                 دل هرکس شده همرنگ  غروب؛

               زندگی ، تنگ تر از تنگ غروب !

دیگر این قسمت بی قیمت چیست؟!

       توبگو ، قدر چنان هیبت چیست؟!

          تو بباری به شب؛ آرام تری؛

      تو بباری به امید سحری؛

          تو بباری، ببری روی سیا

          ولی افسوس زباریدن ما !

  

          کاش باران تو ، بوسه می شد !

سیل می آمد و من ، ما می شد!

 

             بوم بد یمن ،  سر   ما بوسید!

ریشه ی خاک دل ما پوسید!!

 

آری  ای ابر ، تو را جان خدا !

                  جای فریاد ، کن این شهر، دعا !

                   برو آن خانه که حالی باشد !

                     دل خوش ، تکه نانی باشد !

 

ابر گریان ، به چه کاری آید ؟!

    شهر  بی شوق، خودش می بارد!

                          ناله کم کن ، ببر این سایه ی تر!!

                حال ما گو ، به ده بالاتر !

 

                     بلکه بشنید کس، این حال عجیب !

               چاره ای کرد بر این شهر غریب !